فرانک مجیدی: لیلا، ۵ یا ۶ سال داشت که مادرش به او کاسهای آرد برنج میدهد که به خانهی خالهاش ببرد. با کلی سفارش مراقبت و سریع بازگشتن. بعد از نیم ساعت گذر از جادههای جنگلی با عبور تک و توک مردان همسایه و گاریهایشان، وقتی جاده خلوت بود، لیلا صدای پای چندین اسب میشنود. سواری که گویا رئیس جمع است صدایش میزند و میگوید: «دختر جان! تی اَمْرَ آب بَوَرْدِه دَری؟ من و می رفیقانَه تشنه ایسَه!» (یعنی همراهت آب داری؟ من و رفقایم تشنهایم!) لیلا فکر کرد آدمهای بدی نمیتوانند باشند، گفت در مسجد منتظر بمانند تا برایشان آب بیاورد. دواندوان به خانه برگشت. به پدرش گفت چند مرد تشنه دیده که غریبهاند، ریش و موی انبوه دارند، تفنگ دارند و قطار فشنگی به دور کمر بستهاند! پدر فهمید که میرزاست، با عجله در خانهی همسایهها رفت و به زنش گفت غذایی آماده کند و در سینی بگذارد تا به مسجد ببرد. به مسجد که رسیدند میرزا و مردانش به نماز ایستادهبودند. روستاییها نشستند. نماز میرزا که تمام شد، پدر لیلا غذا و آب را جلوی میرزا گذاشت و گفت میرزا! نصیحتی… حرفی برای ما نداری؟ میرزا ساکت ماند، لحظاتی بعد خواند: «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو/ یادم از کشتهی خویش آمد و هنگام درو/ گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید/ گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو…» پدر لیلا میگفت به اینجا که رسید چشمهای میرزا خیس شد، دیگر چیزی نگفت. لقمهای خورد و آب را با سلام به لب تشنهی حسین نوشید و با مردانش رفت. میرزا، دیگر برنگشت. هرگز.
این، معنای میرزا کوچک خان است برای کسی که راز جنگلهای شمال را میداند، شاید مانند معنایی که ستار خان و باقر خان برای یک آذربایجانی دارند یا معنایی که رئیسعلی دلواری برای یک بوشهری میدهد. مقدمه طولانی شد، چون آغاز داستان «در چشم باد» مرا به یاد این داستان قدیمی میاندازد. چون بخش کودکی «بیژن ایرانی» دیگر تمام شده و برای این سریال، شایسته است که نوشت و خوب هم نوشت. چون میتواند در زمرهی بهترین سریالهای ۳۰ سال اخیر، در کنار هزاردستان، سر به داران و روزگار دکتر قریب قرارش داد. گیرم که در زمان و زمانهای نامناسب پخشش شروع شد ولی باید پذیرفت، راز ۱۱ سالهی «مسعود جعفری جوزانی» بسیار ارزشمند است.
آنها که بیننده بودهاند، میدانند داستان از چه قرار است. بیژن و نادر، فرزندان خردسال حسن آقا هستند که با دوست تاجیک خود، آقا حسام، در خدمت میرزاست. بیژن عاشق لیلی، دختر آقا حسام، است که در همسایگیشان زندگی میکندو عموی بیژن و نادر، عباس، عاشق رعناست و در تدارک خانه برای ازدواجشان. در روز عروسی، خبر میرسد اوضاع بر میرزا تنگ آمده و داماد و حسن آقا و آقا حسام به جنگ میشتابند. حسن آقا و آقا حسام موفق به فرار میشوند اما عمو عباس به طرز تراژیکی اعدام میشود و میرزا را سر میبرند. حسن آقا و دوستش با عجله به تهران میروند و در راه، پسر کوچک حسن آقا، اسد، متولد میشود. در تهران، آقا حسام به عنوان همرزم میرزا شناسایی میشود و با تحمل زندان و شکنجه بالاخره با نقشهی دوستانش فرار میکند و به شوروی باز میگردد.
این بخش اول سریالی است که قرار است تمام حوادث تاریخی از میرزا کوچک تا آزادسازی خرمشهر را در بر بگیرد. بالاخره، جمعهشبهای شبکهی یک صاحب سریالی شد که بشود به دیدنش سر بلند کرد! جعفری جوزانی، این سریال را وصیتنامهی خود میداند و با جزئیاتی ظریف و پر از نور و رنگ آن را به قالب تصویر در آوردهاست. گویا قرار است از روی این سریال، سه فیلم سینمایی به نمایش درآیند. جعفری جوزانی جزو معدود کسانی است که از به تصویر کشیدن عشق و رنگ و خون نمیهراسد. دیالوگهای عاشقانهی زیبا، تصویربرداری استادانه، بازیهای طبیعی و خوب و داستانی پرکشش برگهای برندهی این سریالاند. تیم بزرگی از بازیگران سرشناس، بر اعتبار این سریال میافزاید. البته باید بر حضور پرمعنای «استاد حسین علیزاده» نیز تاکید کرد. برای عاشقان موسیقی اصیل، این نام پر از حضور و خاطره است و خود قبول آهنگسازی سریال از سوی ایشان، وزنهای برای این سریال به شمار میرود.
جعفری جوزانی کارگردان تحصیلکردهای است، میداند که چطور باید از پس کار برآید. آن سکانس بهیاد ماندنی گیر افتادن دلیجان در برفهای استخوانسوز منجیل در محاصرهی گرگها را به یاد دارید؟ درست مثل یک مستند بود! دیگر بازی و کارگردانی دیده نمیشد و بیننده همراه تقلای حسن آقا برای خلاصی خانوادهش از سرما میشد. دیالوگنویسی جوزانی بسیار عالی از آب در آمده. به باورم در سریالهای تلویزیونی، تنها جزو یکی دو نفری است که دیالوگ را میشناسد. مثل بعضی ادای ادبیاتدانی در نمیآورد که «هر آینه (؟؟؟!!!) پدر او را بر ما ترجیح میدهد» یا «وقتی من و دستام ۶ سالمون بود (!!!)». نماهای بیهودهی بسته از چشم و ابروی بازیگرانش نمیگیرد و داستانش را به بهترین شکل روایت میکند. یکی از حسنهای کار جوزانی، روایت درست تاریخی سریال است. او به خود اجازه نمیدهد حقایق را آنجوری که بعضی دوست دارند روایت کند، و چنان نیز روایتگر ماجرا نیست که احساس کنیم بازیگران از ۶۰ سال بعد آمدهاند و انگار ۵تایی هم عصا قورت دادهباشند و کتابهای «خسرو معتضد» را برای بینندگان بیچاره روخوانی کنند! حقیقت آن است که آنچه –به روایت اسامی تیتراژ- خانوادهی جوزانی خلق کردهاند، بازگشتی به سالهای آغازین ۱۳۰۰ است. جوزانی به زیبایی عشق را در میان خون و گلوله روایت میکند و استفادهی زیبایی از ادبیات، مثلها و شعرهای فولکوریک میبرد.
حالا دورهی دوم زندگی بیژن شروع شده با بازی زیبای پارسا پیروزفر. اگر تا حال مشتری سریال نبودهاید، پیگیری از این به بعد آن را به شما توصیه میکنم. باید از آقای کارگردان تشکر ویژهای بکنم. بعد از مرحوم علی حاتمی، من دیگر برای هیچ کاری ایرانی اشک نریختهبودم. سریالهای زیادی دربارهی میرزا دیدهبودم، ولی هیچکدام به آن اندازه که در عروسی یکی از همسنگرها به حسن آقا میگوید :رشت سقوط کرد، و صحنهای که قزاقهای رقصان سرش را در بازار میگرداندند رویم اثر نگذاشت، آن سکانس اعدام عباس، پیرمرد بسته به تیر چوبی که میگوید یا حسین، رعنا که به سمت عباس میرود، قزاق که با قنداق به پیشانیش میکوبد و عباس که ضجه میزند:«نزنش سگمذهب!»، پدربزرگ که روبروی عباس تیر خورد و تیرها که روی سینهی عباس مینشیند… دیدار آقا حسام با زن و فرزندش در زندان، حسام زندانی سیاسی است، لیلی پدرش را اینقدر خونین و شکسته است نمیشناسد… خداحافظی بیژن و لیلی، بیژن که میدوید پشت ماشین لیلی و بچهها دست به سوی هم دراز کردهبودند و بیژن داد میزد:«گریه نکن لیلی!»… هنوز هم یادآوریشان اشک به چشمم میآورد. من میدانم که اگر مرحوم حاتمی امروز بود از ساخت این شاهکارتان خوشحال میشد و حالا هم روحش شاد است! میخواهم بگویم ما چشم به فیلمی که در آمریکا، برای مشروطه میسازید داریم، پس از وصیت و رفتن نگویید! میخواهم بگویم به احترام شما، تمام قد میایستم و سپاسگزارم.
به شعر حافظی فکر میکنم که میرزا خواند. باید تا قیامت صبر کنم، و آنروز پی حافظ بگردم و منظورش را از این شعر بپرسم. چرا آن بیت دوم را در آنجا آورد؟ منظورش از این سئوال و جواب چه بود؟ این «سابقه»ای که نباید نومید بود از او را چه تعریف میکند؟ این پرسشها، میراث زنان خانوادهی من است. آخر، لیلا مادر مادربزرگ من بود!