من نيکي، پنج سال دارم
يکي از معضل هاي بازيگري در ايران اين است که بازيگران خردسال به يک آن چون ستاره مي درخشند، سپس پاي ثابت هر فيلم شده و ناگهان در هياهو گم مي شوند،اما در هاليوود يک بازيگر بااستعداد خردسال کم کم با سنش پيش مي رود و راهش را تا آنجا که توانش را دارد، ادامه مي دهد. مثلاً «اليزابت تيلور» 10 ساله با سينمايي «جين اير» مشهور مي شود و تا 75 سالگي هم ادامه مي دهد و در زمان حال، بازيگري چون «دروباريمور» که با «ئي تي» درخشيد به يک بازيگر موفق جوان بدل شده يا نابغه يي چون «واکوتافانينگ» که در فيلم «من سام هستم» پا به پاي «شون پن» و به همان توانمندي هنرنمايي کرده، اينک به يک بازيگر نوجوان و موفق تبديل شده است. نيکي نصيريان هم از جمله استعدادهايي است که مي تواند آينده خوبي در زمينه بازيگري داشته باشد، به شرط آنکه برنامه ريزي مناسبي براي او صورت بگيرد.
---
-نيکي جان، چطور شد براي نقش درسا انتخاب شدي؟
يعني چي؟
-يعني چطور شد که آقاي عطاران گفتند شما دختر خوبي هستي، باهوشي، حرف گوش کني و مي توني در سريال بزنگاه نقش دختر من (درسا) رو بازي کني؟
شکلش رو بگم؟
(منظور نيکي از شکلش رو بگم، تعريف مجرا با بيان موقعيت است، يک چيزي شبيه فيلمنامه.)
اول رفتيم پيش آقاي ارک. آقاي ارک يک پيرهن آبي تنشون بود. بعد آقاي عطاران آمدن. آقاي عطاران هم يک پيرهن تنشون بود با يک شلوار کرم. سفيد نبودا، کرم بود. آقاي عطاران از من تست گرفت و من درسا شدم.
-آن روز به جز شما کس ديگري هم براي تست آمده بود؟
اون روز نه، فقط خودم بودم.
-الان شما بلدي بنويسي و بخوني؟
نه هنوز، بلدم فقط امضا کنم.
-اين از همش مهم تره. آدم هاي موفق فقط امضا مي کنند. اما شما که هنوز بلد نيستي بخوني و بنويسي، پس ديالوگ ها رو چه کسي باهات تمرين مي کنه؟
آقاي عطاران و خانم نظري.
-از روز قبلش تمرين مي کني؟
روز قبلش که نه، همون موقع.
-نيکي جانم، شما چند سالته؟
من پنج سالمه.
-امسال ميري پيش دبستاني؟
بله، من مهدکودک هم مي رفتم اما از وقتي آمدم اينجا ديگه نرفتم.
-شب ها که شبکار هستي، خسته نمي شي، خوابت نمي گيره؟
مثلاً وقتي يک سکانس خواب دارم، واقعي ديگه مي خوابم. اون وقت دم در وقتي مامانم منو بغل مي کنه بيدار مي شم.
-پس اين مدت خيلي خسته شدي؟
نه، خسته نشدم. يه کمي خسته شدم.
-وقتي کار تموم بشه چي؟ دلت تنگ مي شه؟
چرا ديگه. مثلاً مي رم خونه آقاي عطاران که بلدم. مي رم خونه «خانم نظري».
-آقاي عطاران وقتي کمکت مي کنه تا ديالوگ هاتو ياد بگيري و جلوي دوربين بازي کني، مهربونه يا گاهي هم بداخلاق ميشه؟
نه، آقاي عطاران بداخلاق نمي شه. گاهي که من بازيگوشي مي کنم، يا ميرم بيرون، شروع مي کنن اداي من رو درمياره و مثل من حرف مي زنن. (نيکي اينجا خودش رو جاي عطاران مي گذارد.) حتي بعضي وقت ها تو ديالوگ ها هم اداي من رو درمياره و من مي خندم و مي گم اي کاش آقاي عطاران بچه بودن و من باهاشون بازي مي کردم.
-نيکي جان، اين مدت دوستات که شما رو تو تلويزيون مي بينند چطور باهات برخورد مي کنند، خوشحالند که دوست شمان؟
(آهي مي کشد) از وقتي که سر اين کارم، هيچ کدوم از دوستامو نديدم، دلم براشون يه ذره شده. فقط يه روز که OFF بودم، رفتم سرزمين عجايب. آنقدر خوش گذشت.
-(با خنده) چي بودي؟
OFF بودم ديگه.
-يک خاطره از اين مدت که نقش درسا رو داري ميگي؟
چي بگم.
-يعني يک اتفاق خوب که هميشه يادت مي مونه.
آهان، يه روز تولدم بود. آقاي مهام مي خواست برام کيک بخره اما مامانم قبلاً خريده بود. بعد تولد من شد، همه به من کادو دادن، يک حموم (BaBY Born) اينقدري (دستاشو تا اونجا که مي تونه باز مي کنه).
اعتماد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر