غفوریان : دارم می یام !
«مهران غفوريان» يك نام فراموشنشدني در هنر ايران به ويژه وادي طنز است، اوج محبوبيت او بر ميگردد به سريال زير آسمان شهر و آن تيم هنري كه چند ماه برنامههايشان روي آنتن بود و خنده را بر لبان ايرانيها مينشاند.
از قديم گفتهاند «پهلوان زنده را عشق است» زماني كه در اوج محبوبيت بود، همه به دنبال او ميرفتند و ميخواستند عكسي، گفتگويي، حتي در حد چند خط از او كار كنند، اما بعدها كه نبود، ديگر كسي مهران را به ياد نميآورد. اما اي كاش كه به ياد نميآوردند، بلكه پا را فراتر گذاشتند و انواع و اقسام شايعات را برايش درست كردند. با اين ستاره هنر ايران به گفتگو نشستيم، او ميخواهد برگردد. روحيهاش را به دست آورده و ميخواهد با دستي پر، به دوران پر فروغ گذشتهاش بازگردد. مهران غفوريان اين روزها در كنار ديگر فعاليتهايش به ورزش هم ميپردازد، او حالا عضو تيم واليبال هنرمندان است و تمريناتش را به طور مستمر انجام ميدهد. مهران گفت و ما نوشتيم... با بازيگري كه هيچ وقت فراموش نميشود، چرا كه در ذهن مردم نشسته است. راستي او هنوز عادت خود را ترك نكرده است، با لبخند پاسخ ميدهد و شوخيهاي جالبش را فراموش نكرده است.
خارج از ايران
شايد از من بپرسيد كه كجا هستم؟ حالا خوشحالم در دفتر شما هستم و جا دارد همين ابتدا از دوست خوبم هرمز شجاعيمهر تشكر كنم كه مرا به دفتر نشريه دعوت كرد.از او مي پرسيم كه مردم دوستت دارند و بي مقدمه مي گويد: يكي از خصوصيات مردم ايران اين است كه وقتي در دل آنها بنشيني به اين راحتيها از دلشان نميرويد، تو دل مردم رفتن كار سختي است، و وقتي هم كه وارد دلشان شويد باز هم بيرون آمدن مشكل است،
خوشحالم كه شما مرا جزو اين گونه افراد ميدانيد. صحبتم را بايد اينگونه كامل كنم، اصولا مردم دو دسته از بازيگران را دوست دارند. عدهاي كه آنها را ميخندانند و عدهاي ديگر كه گريهشان را در ميآورند، در واقع آن دست بازيگراني كه با احساسشون بازي ميكنند. من مدتهاست كه ديگر مثل سابق پررنگ نيستم، اما هرگاه مرا ميبينند ابراز علاقه ميكنند... اما كجا هستم؟ مدتي بود كه خارج از كشور زندگي ميكردم و طي اين مدت شايعات زيادي درباره من بر زبانها جاري شد، همين چند روز پيش، با پسرخالهام در اينترنت چرخي زديم و از شنيدن اين شايعات شاخ در آوردم... به اميد خدا از چندي بعد، طرحي را با كمك سروش صحت دارم كه يا از شبكه اول و يا شبكه سوم پخش خواهد شد. البته هنوز در مراحل پيش توليد و تكميل فيلمنامه هستيم، خدا بخواهد كمتر از دو ماه ديگر آن را مقابل دوربين ميبرم. از آنجا كه توقع مردم از من بالاست، دلم ميخواهد با خيالي آسوده و با فكر و تامل اين كار را جلوي دوربين ببرم.
آقا مهران كجايي؟
تو اين چهار، پنج سالي كه نبودم، مردم هر وقت مرا در كوچه و خيابان ميبينند، از من ميپرسند؟ آقا مهران نيستي، كجايي؟ كار جديد چه خبر؟ يعني صددرصد افراد اين پرسش را از من ميكنند، به هر حال چند سال، هر شب با آنان بودم و زماني كه مردم مرا ميبينند، فكر ميكنند كه همسايه قديميشان را ديدهاند. من هم به آنها ميگويم: راستش را بخواهيد خسته شده بودم، تصورم اين بود كه شايد كارهايم براي مردم تكراري شده باشد، گرچه خسته هم شده بودم، چند سال كار فشرده، آن هم هر شب، خواه ناخواه، شما را با استرسهاي فراواني روبهرو ميكند، با اين پاسخها مردم هم قانع ميشدند.
از كجا شروع شد
چند روز پيش داشتم خودم رو تو آينه نگاه ميكردم، ته ريش داشتم، ديدم زير چانههايم سفيد است، اول فكر كردم دستمال كاغذي چسبيده، اما متوجه شدم كه نه بابا، ريشم سفيد شده است، سوم شهريورماه، 35 ساله شدم، متولد سال 53 در خيابان مولوي تهران هستم. از او ميپرسم كه حكايت بازيگرياش از كجا شروع شد و او بر ميگردد به دوران گذشته هنر را از پدرم خدا بيامرزم به ارث بردم، او خطاط بود، نقاش بود، آواز ميخواند، ساز مينواخت، كه از او نقاشي برايم به ارث رسيد، خيلي نقاشي را دوست داشتم، البته هيچ وقت مثل پدرم نتوانستم نقاشي بكشم، اما همان علاقه باعث شد كه دوران دبيرستان، بروم هنرستان تجسمي، در خيابان تنكابن، محله پيچشميران...
هر روز مسير سخت منزلمان كه تهرانسر بود را تا مركز شهر طي ميكردم، آن زمان «شاهد احمدلو» كه الان بازيگر و كارگردان سينماست، همكلاسيام بود. از طرفي من هم علاقه شديدي به بازيگري داشتم، سال 71 بود كه شاهد ميخواست يك فيلم براي جشنواره سوره بسازد، برادرم هم در نقش آهنگساز آن ظاهر شد، به هر حال اين فيلم ساخته شد و در اصفهان برنده جايزه اول شد كه برايمان باوركردني نبود، در سال چهارم بودم كه تست بازيگري را براي برنامه 39 دادم، تست اولم با بيژن بنفشهخواه بود، ازكارهاي آقاي داريوش كاردان بود، در استوديوي 25 خيابان الوند، شبكه دوم تهران تصويربرداري ميشد، حسين رفيعي، كيهان ملكي، علي سليماني و... از همان جا كارمان را شروع كرديم. پس از اين برنامه ساعت خوش پخش شد كه حسابي گرفت.
چند سال وقفه افتاد درگير تحصيلات دانشگاهي شدم، در دانشگاه هم كه ورودي سال 73 بودم رشته نقاشي خواندم، يادم ميآيد، اساتيد دانشگاه كه در رشته بازيگري تدريس ميكردند، به من ميگفتند، چرا سر كلاس نميياي و من توضيح ميدادم، من بازيگرم، اما نقاشي ميخوانم... از سال 76 بود كه برنامه گلها را ساختم و پس از آن حرف تو حرف البته آن زمان آيتمي برنامه ميساختم، سپس در برنامه 77، با مهران مديري هم بازي شدم، سپس «هژيرها» را ساختم كه در بين مردم به نام «اين چند نفر» معروف شده بود. بعد از آن هم، «زير آسمان شهر» را ساختم كه آغازي شد در بين سريالهاي هر شبي كه مدل داستاني شد... و عمر زود ميگذرد چه روزهايي بود.الان تو خيابان، پدر و مادرها مرا به بچههاي 7، 8 ساله نشان ميدهند كه اين آقا، مهران غفوريان است، اما آنها مرا به ياد نميآورند.
دو برادريم
ما دو فرزنديم، مهدي از من 5 سال بزرگتر است و آهنگسازي ميكند و همچنان ادامه ميدهد، او تحصيلات دانشگاهي در رشته موسيقي دارد.
خاطره فراموشنشدني
يك خاطرهاي از مردم دارم كه هيچ وقت آن را فراموش نميكنم، با خود آقاي شجاعيمهر در اوج سريال زير آسمان شهر در «ساري» حضور داشتيم، چند روز قبل از نوروز برنامه در ورزشگاه شهيد متقي ساري بود، در واقع يك جشن بود كه مردم ساري در آنجا حضور مييافتند... زماني كه با اتومبيلم رسيدم جلوي ورزشگاه، ديدم چه جمعيتي جلوي در بود، از طرفي هم مردم روي سكو نشسته بودند، و هم داخل زمين چمن مقابل سن بودند، چيزي حدود 50 هزار نفر و همين قدر جمعيت هم بيرون ورزشگاه بودند. به بچهها گفتم، عمرا ما نميتونيم داخل شويم، بايد فكر ديگري بكنيم، چرا كه در ورزشگاه بسته بود و اگر باز ميشد، اين مردم به داخل هجوم ميآوردند. اومدم دور بزنم، كه مردم ما را ديدند و جلوي ماشين را بلند كردند. به هر حال با كمك نيروي انتظامي داخل رفتيم. من، حميد لولايي، رادش، يوسف تيموري و ديگر بچهها بوديم. زماني كه روي سن رفتيم، آنقدر هيجان مردم زياد بود كه هجوم آوردند سمت سن و بعدش هم، بلندگوها افتاد و سن تكان خورد و برنامه نصفه كاره رها شد. البته فكر نكنيد كه مردم مازندران قصد خرابكاري داشتند، نه آن قدر استقبال و هيجان زياد بود و از طرفي ميخواستند خودشان را به ما برسانند كه چنين وضعيتي پيش آمد و داستاني شد حضور ما در ساري...
پژمان کردمحله
خانواده سبز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر